![]() ![]() ![]() |
۴۲ |
تيترآنلاين - قدیمیها میگفتند ازدواج مثل هندوانه سربسته است تا آن را نبری نمیتوانی داخلش را ببینی. بزرگی هم میگفت: «عشق که باشد همه چیز خودبهخود درست می شود.» همشهری مثبت درپروندهای پدیده ازدواج مردان با زنان بزرگتر از خود را بررسی کرده است اين نشريه در بخشي از مطلب خود با عنوان "حقيقت پنهان" و " سن را فراموش کردهایم " آورده است.
نیما و نازنین چهار سال است با هم ازدواج کردهاند و یک پسر دو ساله دارند. نازنین ده سال از نیما بزرگتر است و برخلاف مخالفت خانواده حاضر شده زن نیما شود. برای نیما و نازنین هم زندگی میگذرد با همه فراز و نشیبهایش. نازنین میگوید با اینکه عاشقانه نیما را دوست دارد اما تاکنون چند بار تا مرز جدایی رفتهاند.
نازنین 44 ساله است و نیما 34 ساله. فاصله سنی آنها با هم ده سال است؛ ده سالی که تاثیر بسیاری در زندگی مشترکشان گذاشته.
درست است نازنین دیگر مثل گذشته جوان و شاداب نیست و یک جورهایی میانسال محسوب میشود اما ظاهر خوبی دارد. نمیشود از روی قیافه سن و سالش را حدس زد؛ «نیما کارمند شرکتی بود که مدتی بود به خاطر فوت پدرم و رسیدگی به کارهایش به آن رفت و آمد میکردم. پدرم مرد بسیار خوبی بود و ما را در نازونعمت بزرگ کرده بود. نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم و از در خانه بیرون برویم. همین هم باعث شده بود تا ما دخترها از نظر اجتماعی رشد چندانی نکنیم. تصور میکردیم هرجا مردی میگفت عاشق شده و خواستگاری کرد یعنی اینکه مثل پدرمان میتواند تکیهگاهمان باشد؛ برای همین هم زمانی که نیما به من ابراز علاقه میکرد با اینکه خانواده مخالف بودند فکر نمیکردم اختلاف سنی مشکلی برایمان ایجاد کند. پدرم را از دست داده بودم و دنبال مردی میگشتم که تکیهگاهم باشد. برای همین هم به نیما اعتماد کردم».
نیما هم در زندگی مسائل خاص خودش را داشته؛ «پدرم پزشک بود. مرد هوسبازی که برای پی گرفتن امیال شخصی خودش از مادرم جدا شد. مادرم بعد از جدایی از پدرم با مرد دیگری ازدواج کرد و همه فکر و ذکرش شد شوهر جدیدش؛ طوری که انگار اصلا مرا نمیدید. زمانی که نازنین را دیدم احساس کردم این همان زنی است که به آن نیاز دارم. یک زن جاافتاده و مطمئن که میتواند نیازهای روحی و روانی مرا برآورده کند».
هم زن هم مادر
نازنین میگوید، در زندگی مشترکشان بیشتر از همسری نقش مادری را عهدهدار است؛ «نیما کم سن و سال است و هنوز دنبال بچهبازی. بهجای اینکه کار و بار حسابی داشته باشد و به فکر ما باشد اساماس بازی میکند و فیلم میبیند. خب از من گذشته که عمرم را پای تلویزیون تلف کنم. راستش من ناچارم مدام جمع و جورش کنم. هواسم باشد پولهایش را به باد ندهد. وقتش را تلف نکند و سرش به زندگیاش باشد. با همه این حرفها مرد مهربانی است و عاشقانه دوستم دارد و همین باعث شده تا حالا دوام بیاورم».
نیما هم میگوید، نازنین را دوست دارد؛ «زن خوبی است، بساز است و اهل زندگی. زندگی مرا سر و سامان داده، خودش خانه و ماشین دارد و درآمد اما مشکل اینجاست که به تفریحات و برنامههایی که من به آنها علاقه دارم توجهی نمیکند، میگوید این کارها بچهبازی است و مدام تحقیرم میکند که به جای نان درآوردن در حال وقت تلف کردنم.»
رئیس نیما
ایراد کار اینجاست ک با همه کارهایی که نازنین میکند نیما باز دلش میخواهد رئیسبازی در بیاورد؛ «نیما ده سال کوچکتر است. اما بعضی مردها از سن و سالشان بزرگترند و بیشتر میفهمند ولی نیما اینگونه نیست. به نظر من که از سن خودش هم کوچکتر است. با همه این حرفها باز هم دلش میخواهد دستور بدهد و حرف، حرف او باشد. دستبزن هم دارد. توقع دارد من به حرفهای اشتباهش گوش بدهم و صدایم هم درنیاید».
نیما اما برای کارهایش دلایل خودش را دارد؛ «نمیخواهم مردی باشم که دست روی زنم بلند کنم اما بعضی وقتها فکر میکنم با این حال و روز، تنها عامل برتری من نسبت به نازنین زور بازویم است. نازنین از من حرفشنوی ندارد. برایش مهم نیست که من با چیزی مخالفت میکنم یا موافقم. همین هم باعث میشود حرص من دربیاید و دعوا کنیم».
اطرافیان حیران
خانواده نازنین از او حمایت نمیکنند چون معتقدند تصمیم او از روز نخست اشتباه بوده ولی خانواده نیما نازنین را دوست دارند؛ «مادر نیما میگوید تو یک نعمت الهی بودی برای ما، هیچ کس مثل تو نمیتوانست پسر من را جمع و جور کند».
*** *** ***
هاجر و محمد 25 سال است که با هم زن و شوهرند و دو پسر و یک دختر دارند. زمانی که محمد تصمیم به ازدواج با هاجر گرفت دوره زمانه با حالا خیلی فرق میکرد؛ معیار ازدواج چیز دیگری بود، برای همین هم کسی از فاصله سنی غیرمعمول آنها تعجب نکرد. هاجر هفت سال از محمد بزرگتر بود و محمد هم یک جوان بیچیز بود که تازه از جنگ برگشته بود. زندگی خوبی دارند. آنقدر خوبند که اطرافیان ماجرای اختلاف سنیشان را فراموش کردهاند. هاجر چهره یک زن 54ساله را دارد و محمد یک مرد 47ساله است؛ با همه این حرفها، زن و شوهر برازندهای هستند و خودشان میگویند از ازدواجشان پشیمان نیستند.
هاجر میگوید سن هیچ وقت توی زندگیشان نقش تعیینکنندهای نداشته و این، به این خاطر است که معیارهای زندگی آنها فرق دارد؛ «روزی که محمد به خواستگاریام آمد یک جوان 22 ساله بود که تازه از جنگ برگشته بود و هیچ چیز از دار دنیا نداشت. یک جوان بیکار بود. آن زمان بیشتر جوانها همین شکلی بودند؛ اصلا جوان اگر جور دیگری بود دخترها به خواستگاریاش جواب مثبت نمیدادند. مساله سن و بزرگتر بودن را برایش مطرح کردم، گفت اهمیت ندارد. آن زمان جوانها خیلی کارها میکردند تا خودشان را نسبت به ظواهر بیاهمیت نشان بدهند. اصلا بیپولی شوهر ارزش بود. بزرگتر بودن من هم آن زمان برای محمد خوشایند بود؛ میگفت دنبال دختربچه نمیگردم. دنبال یک زن عاقل و فرزانه میگردم که سرد و گرم دنیا را چشیده باشد و در زندگی راهنماییام کند. این بود که جواب مثبت دادم. دیگران هم نهیام نکردند. طفلی پدر و مادرهای آن زمان به دیدن ازدواجهای عجیب و غریب عادت کرده بودند».
محمد هم حال و هوای آن روزها را خوب به خاطر دارد؛ «خیلی مصمم بودم. میخواستم حساب خودم را از حساب جوانیهای دیگران و هوا و هوسها جدا کنم و به همه و بهخصوص به خودم ثابت کنم که برای ازدواج معیارهای برتری دارم؛ معیارهایی جدای از معیارهای آدمهای معمولی. این بود که آن زمان ازدواج با هاجر برای من افتخاری محسوب میشد». خلاصه اینکه هاجر و محمد سال 69 بدون مراسم عروسی خاص راهی خانه بخت شدند تا زندگیشان را آغاز کنند.
مشکلی نیست
الان سؤال بزرگ این است بالاخره رئیس خانه کیست؟ محمد معتقد است؛ «ما مشکلی در این زمینه نداریم و این به خاطر خلق و خوی کمتوقع همسرم است. بله با وجود این همه اختلاف سنی رئیس این خانه منم. همسرم هیچ وقت به خاطر سن بالایش توقعی نداشته یا امر و نهی نکرده است و این به خاطر نوع دیدگاهی است که دارد. او معتقد است که در هر سن و سالی که باشد باید به همسرش احترام بگذارد و خود این مساله خیلی کمککننده است. از طرفی فرزندانمان هم چون حرفشنوی همسرم را میبینند ناخودآگاه از من حرفشنوی دارند».
هاجر هم از شرایط راضی است و معتقد است زندگی موفقی دارد؛ «شوهرم سن و سالم را به رخم نمیکشد. یعنی شرایطی پیش نمیآید که این کار را بکند. در حقیقت من در خانه طوری رفتار کردهام که سن و سالمان فراموش شده. هدفمان از روز اول هم همین بود. قرار نبود بزرگتری من باعث برتری و سلطهجویی باشد و نیست. ما میخواستیم ثابت کنیم آنچه در زندگی مشترک اهمیت دارد خلق و خو است نه سن و سال».
همان آدمها
آنها معتقدند علت اصلی خوشبختیشان این است که به معیارها و ایدهآلهای روز نخست وفادارند؛ «آدمها در ازدواجهای اینچنینی به این دلیل شکست میخورند که یادشان میرود روز نخست برای چه تصمیم گرفتهاند و معیار انتخابشان چه بوده است؟ طبق معیارهای امروزی ازدواج ما ازدواج چندان موفقی نیست اما طبق معیارهای خودمان خوشبختیم. علت اصلیاش هم این است که خودمان را با هیچ کس دیگری مقایسه نمیکنیم».
هاجر میگوید که زنهای امروزی نمیتوانند کوچکتر بودن مردها را تحمل کنند؛ «حالا دورهزمانه فرق کرده. زنها برای خودشان حرفهایی دارند. حاضر نیستند زیر بار حرف مرد کوچکتر بروند ولی آن زمان که ما ازدواج کردیم مردها در هر شرایطی رئیس بودند؛ چه بزرگ تر و چه کوچک تر .