تيترآنلاين - قسم خوردن مثل آب - نسخه قابل چاپ

قسم خوردن مثل آب

‎ستاره كلهر

26 مرداد 1390 ساعت 10:02

آيا دقت کرده‌ايد يا نه! ما مردمي هستيم که دائماً قسم مي‌خوريم. در پس هر جمله‌اي ده تا قسم و آيه و خدا و پيغمبر را مي‌خوريم و جد و آبائمان را جلوي چشممان مي‌آوريم و يک آبي هم رويش.


آيا دقت کرده‌ايد يا نه! ما مردمي هستيم که دائماً قسم مي‌خوريم. در پس هر جمله‌اي ده تا قسم و آيه و خدا و پيغمبر را مي‌خوريم و جد و آبائمان را جلوي چشممان مي‌آوريم و يک آبي هم رويش. ‏

کنار پارک بازي روي يک نيمکت نشسته بودم و بازي بچه‌ها را نگاه مي‌کردم كه مرد و زني تقريباً ميانسال کنارم نشستند. مرد يک هندزفري روي گوشش بود و بلند‌بلند صحبت كه چه عرض كنم فرياد مي‌زد؛ جوري كه به خيالش نمايندة مجلس شوراي اسلامي است و در جايگاه نطق پيش از دستور ايستاده و دارد سخنراني مي‌كند:

ـ مرد حسابي به مرگ جفت بچه‌هام كارم گيره، وگرنه مرض نداشتم که زنگ بزنم بهت!‏

ـ ..؟‏

ـ خدا شاهده دستم خاليه، به پير، به پيغمبر خودم پول لازمم.‏

ـ ...؟

ـ نمي‌تونم، بايد فردا اين پولارو بريزي به حساب. حضرت عباسي چکم برگشت مي‌خوره!‏

ـ ...؟

ـ دِ آخه اگه مي‌تونستم جورش کنم، که مي‌کردم. به ارواح خاک بابام نمي‌شه؛مگه حاليت نيست؟

ـ ...؟

ـ ... دستت درد نکنه. ‏

و بعد گفت‏ وگو به خوش و بش گذشت و صداي مرد هم كمي آرام‌تر شد تا اين كه مرد تلفنش را قطع کرد. زن در حالي که چيپسي را که در دستش بود با خرت و خورت مي‌خورد؛ نگاهي به همسرش انداخت و پرسيد:‏

ـ ...مگه برا فردا چک داري؟

ـ نه بابا، مرتيکة عوضي پولمو نميده!‏

‏***‏

در اين لحظه دخترم گريه‌کنان به طرفم آمد و گفت: مامان، اون پسره بادکنکم رو ترکوند.‏

و بعد پسر بچه‌اي دوان دوان به طرفم آمد و گفت: به خدا تقصير من نبود خاله، داشتم تاب مي‌خوردم پام خورد تركيد.‏

دخترم با گريه گفت‏: نه مامان، به جون بابا الکي ميگه، از قصدکي ترکوند.

پسر بچه باز نگاهي به چشمانم انداخت و گفت: نه به امام زمان،‌ نفهميدم.

من که‌هاج و واج مانده بودم، به دخترم گفتم: عيبه! خب يه بادکنک؛چرا اينقده قسم مي‌خوري‌؟ بريم برات يه بادکنک ديگه بخرم.

از جا بلند شدم و دست دخترم را گرفته، از پارک بازي بيرون رفتيم. از پسر بچة بادکنک فروش سر پارك يک بادکنک براي دخترم گرفتم.

ـ چقد ميشه؟

ـ 800 تومن.‏

ـ چه خبره عزيزم؟يه بادكنكه!‏

ـ خانوم، تو روخدا اذيت نکن! اين تن بميره 750 تومن مايه شه. 50 نميخاي به ما بدي؟

ديگر اصراري نکردم و پولش را دادم. سر راه به مدرسه رفتم تا دخترم را ثبت نام کنم. دفتر مدرسه خلوت بود. سلام کردم و روي يک صندلي نشستم. مدير مدرسه و معاونش در حال گفت و گو بودند. مدير مدرسه نگاهي به پروندة يکي از بچه‌ها انداخت و گفت: خانم رمضاني! به امام رضا اگه اين دختره بچة من بود، سرشو گرد تاگرد مي‌بريدم!‏

نگاهي به مدير انداخته و گفتم: واقعاً مي‌تونيد سر دخترتون رو گرد تا گرد ببُريد؟!‏

ـ درست صحبت کنيد خانوم. مگه من جنايتکارم؟ ولي خب يه جوري تنبيهش مي‌کردم که آدم بشه.‏

معاون مدرسه در حالي که پرونده‌هاي داخل فايل کنار دفتر را اينور و آنور مي‌کرد، گفت: بعضي‌ها خيلي بي‌خيالند. خدا شـــاهده پارسال خواهــــرم يک ساعت دير اومد، بابام اينقده زدش که جنازه‌اش افتاد رو زمين.

هاج و واج نگاهي به معاون کرده و گفتم: يعني خواهرتون رو كشت؟

معاون نگاهي به من كرده و گفت: دور از جون؛ زبونتونو گاز بگيرين خانوم!‏

ـ ببخشيد... خودتون گفتين!‏

معاون کشوي فايل را به داخل فشار داد ولي گير کرد و داخل نرفت. رو به مديــــر کرد و گفت: تو رو به امام حسين، اينو عوضش کنيد؛ بابا ديگه داغون شده!‏

ـ ده بار نامه دادم اداره برامون يه فايل بفرسته،به حضرت علي ديگه روم نميشه نامه بدم. خودت که شاهدي!‏

در اين‌حال معاون که سرش را به علامت رضايت تکان مي‌داد، برگه‌اي را جلوي دستم گذاشت و گفت:‏

ـ اينجا رو امضا کنيد! ‏

نگاهي به برگه انداختم و بعد امضايش کردم و جلوي معاون گذاشتم. معاون گفت: 10 هزار تومن هم لطف کنيد کمک به مدرسه بديد!

ـ والله الآن که ندارم ؛مي شه بعداً بيارم؟

ـ بسيار خب، ايرادي نداره.

***‏

از مدرسه بيرون آمدم و به پاســاژ رفتم. جلوي بوتيک کفش فروشي ايستادم. دخترم يک کفش صورتي را نشــــانم داد و گفت ‏: مامان، من اونو مي‌خوام.‏

کفش زيبايي بود. داخل مغازه رفته و به فروشنده گفتم: ببخشيد جناب، من اون کفش صورتي، کد صد و دوازده رو مي‌خوام.

فروشنده شروع کرد به تعريف کردن از کفش که ‏: خدايي دست گذاشتين رو چه کفشي! چرم ماره!... ‏

ـ مگه مار صورتي هم داريم؟

فروشنده که خنده اش گرفته بود‏ گفت: خب رنگش مي‌کنن خواهر من! شما يه نگاهي به کفش بندازين؛ به ابالفضل اگه کل قم رو بگردين نمي‌تونين لنگه ش رو پيدا کنيد.‏

ـ ولي چند تا فروشگاه بالاتر، فروشگاه امير هم داشتا!‏

ـ شما برو اونو بيار، اگه با اين يکي بود؛ به مرگ مادرم من يه جفت مفت ميدم ببري خونه!‏

ـ واقعاً؟!...‏

ـ به ارواح خاک بابام ميدم!‏

ـ خيلي خب، يه ديقه صب کنيد الآن ميام. ‏

به مغازه پاييني رفتم و موضوع را به فروشنده گفتم. پسر جوان در حالي که مشخص بود دلخور شده است گفت: ببر. عمراً مال اون مثل اين باشه!‏

ـ واه!... به مرگ مادرش و ارواح خاک باباش قسم خورد!‏

ـ جدي؟!... قسمش راسته خب! چون مادرش وقتي‌هادي بچه بوده مرده و باباشم که سر و مر گنده است. اوناها؛ اون مغازة رو به رويي هم واسة باباشه! ‏

ـ ببخشيد؛ يه جفت از همين کفش رو صورتيشو بدين مي‌خوام برا دخترم...

ـ شمارة پاش چند؟‏

ـ 34‏

فروشنده کمي کارتون‏‌ها رو اين طرف و آن طرف کرد و بعد به طرف ويترين رفت و کفش را از ويترين درآورد و گفت: حضرت عباسي، اين سايز بيشترين مشتري رو داره. همين يه جفت رو داريم.شانس شما همون رنگي هم هست که مي‌خوايد!‏

ـ قيمتش؟

ـ سي و هشت هزار تومن!‏

ـ اون يه کفش بچه گونه؟ چه خبره آقا؟!‏

ـ خدايي اونجا چند مي‌داد؟‏

ـ چه کار دارم به اونجا؟...تخفيف بدين بابا!‏

ـ به خدا راه نداره!‏

ـ به هر حال خودتون مي‌دونين؛ اگه اينجا تخفيف ندين، ميرم از اون مي‌خرم.‏

ـ شما هزار تومنشم نديدن؟

‏***‏

دست دخترم را گرفتم و خواستم از مغازه بيرون بروم، ولي فروشنده صدايم کرد و گفت: خانوم شما چقد مي‌خواين بدين؟

24 هزار تومن روي ميز گذاشتم. فروشنده پول را شمرد و بعد با دلخوري پس داده، گفت: خداشاهده راه نداره! يه کم انصاف داشته باشين!

با هزار اکراه دست به کيفم برده و هزار تومن ديگر روي ميز گذاشتم و گفتم: آقا، خودتونم مي‌دونين يه لنگة کفش هميشه سوده! منم از چونه زدن خوشم نمياد. خدايي ديگه هم يه قرون نميدم. يا بدين ببرم، يا كه برم....‏

فروشنده با غر غر و طوري كه مثلاً نشان مي‌داد خيلي زياد ناراضي است، كفش را داخل نايلكس گذاشت و گفت: به جون پسرم، فقط پونصد تومن سود كردم!‏

در همين لحظه پسر جواني وارد مغازه شد و به مغازه دار گفت: خب شادوماد!... چه خبر از ديشب؟ پس بالاخره رفتي قاتي مرغا؟!...‏

‏***‏

لبخندي زدم و در حالي كه از مغازه بيرون مي‌آمدم، گفتم:مباركه!... ايشالا عروسي پسرتون!


کد مطلب: 2962

آدرس مطلب: http://titronline.ir/vdca.inuk49nou5k14.html?2962

تيترآنلاين
  http://titronline.ir