تيترآنلاين 26 مرداد 1390 ساعت 10:02 http://titronline.ir/vdca.inuk49nou5k14.html?2962 -------------------------------------------------- عنوان : قسم خوردن مثل آب ‎ستاره كلهر -------------------------------------------------- آيا دقت کرده‌ايد يا نه! ما مردمي هستيم که دائماً قسم مي‌خوريم. در پس هر جمله‌اي ده تا قسم و آيه و خدا و پيغمبر را مي‌خوريم و جد و آبائمان را جلوي چشممان مي‌آوريم و يک آبي هم رويش. متن : آيا دقت کرده‌ايد يا نه! ما مردمي هستيم که دائماً قسم مي‌خوريم. در پس هر جمله‌اي ده تا قسم و آيه و خدا و پيغمبر را مي‌خوريم و جد و آبائمان را جلوي چشممان مي‌آوريم و يک آبي هم رويش. ‏ کنار پارک بازي روي يک نيمکت نشسته بودم و بازي بچه‌ها را نگاه مي‌کردم كه مرد و زني تقريباً ميانسال کنارم نشستند. مرد يک هندزفري روي گوشش بود و بلند‌بلند صحبت كه چه عرض كنم فرياد مي‌زد؛ جوري كه به خيالش نمايندة مجلس شوراي اسلامي است و در جايگاه نطق پيش از دستور ايستاده و دارد سخنراني مي‌كند: ـ مرد حسابي به مرگ جفت بچه‌هام كارم گيره، وگرنه مرض نداشتم که زنگ بزنم بهت!‏ ـ ..؟‏ ـ خدا شاهده دستم خاليه، به پير، به پيغمبر خودم پول لازمم.‏ ـ ...؟ ـ نمي‌تونم، بايد فردا اين پولارو بريزي به حساب. حضرت عباسي چکم برگشت مي‌خوره!‏ ـ ...؟ ـ دِ آخه اگه مي‌تونستم جورش کنم، که مي‌کردم. به ارواح خاک بابام نمي‌شه؛مگه حاليت نيست؟ ـ ...؟ ـ ... دستت درد نکنه. ‏ و بعد گفت‏ وگو به خوش و بش گذشت و صداي مرد هم كمي آرام‌تر شد تا اين كه مرد تلفنش را قطع کرد. زن در حالي که چيپسي را که در دستش بود با خرت و خورت مي‌خورد؛ نگاهي به همسرش انداخت و پرسيد:‏ ـ ...مگه برا فردا چک داري؟ ـ نه بابا، مرتيکة عوضي پولمو نميده!‏ ‏***‏ در اين لحظه دخترم گريه‌کنان به طرفم آمد و گفت: مامان، اون پسره بادکنکم رو ترکوند.‏ و بعد پسر بچه‌اي دوان دوان به طرفم آمد و گفت: به خدا تقصير من نبود خاله، داشتم تاب مي‌خوردم پام خورد تركيد.‏ دخترم با گريه گفت‏: نه مامان، به جون بابا الکي ميگه، از قصدکي ترکوند. پسر بچه باز نگاهي به چشمانم انداخت و گفت: نه به امام زمان،‌ نفهميدم. من که‌هاج و واج مانده بودم، به دخترم گفتم: عيبه! خب يه بادکنک؛چرا اينقده قسم مي‌خوري‌؟ بريم برات يه بادکنک ديگه بخرم. از جا بلند شدم و دست دخترم را گرفته، از پارک بازي بيرون رفتيم. از پسر بچة بادکنک فروش سر پارك يک بادکنک براي دخترم گرفتم. ـ چقد ميشه؟ ـ 800 تومن.‏ ـ چه خبره عزيزم؟يه بادكنكه!‏ ـ خانوم، تو روخدا اذيت نکن! اين تن بميره 750 تومن مايه شه. 50 نميخاي به ما بدي؟ ديگر اصراري نکردم و پولش را دادم. سر راه به مدرسه رفتم تا دخترم را ثبت نام کنم. دفتر مدرسه خلوت بود. سلام کردم و روي يک صندلي نشستم. مدير مدرسه و معاونش در حال گفت و گو بودند. مدير مدرسه نگاهي به پروندة يکي از بچه‌ها انداخت و گفت: خانم رمضاني! به امام رضا اگه اين دختره بچة من بود، سرشو گرد تاگرد مي‌بريدم!‏ نگاهي به مدير انداخته و گفتم: واقعاً مي‌تونيد سر دخترتون رو گرد تا گرد ببُريد؟!‏ ـ درست صحبت کنيد خانوم. مگه من جنايتکارم؟ ولي خب يه جوري تنبيهش مي‌کردم که آدم بشه.‏ معاون مدرسه در حالي که پرونده‌هاي داخل فايل کنار دفتر را اينور و آنور مي‌کرد، گفت: بعضي‌ها خيلي بي‌خيالند. خدا شـــاهده پارسال خواهــــرم يک ساعت دير اومد، بابام اينقده زدش که جنازه‌اش افتاد رو زمين. هاج و واج نگاهي به معاون کرده و گفتم: يعني خواهرتون رو كشت؟ معاون نگاهي به من كرده و گفت: دور از جون؛ زبونتونو گاز بگيرين خانوم!‏ ـ ببخشيد... خودتون گفتين!‏ معاون کشوي فايل را به داخل فشار داد ولي گير کرد و داخل نرفت. رو به مديــــر کرد و گفت: تو رو به امام حسين، اينو عوضش کنيد؛ بابا ديگه داغون شده!‏ ـ ده بار نامه دادم اداره برامون يه فايل بفرسته،به حضرت علي ديگه روم نميشه نامه بدم. خودت که شاهدي!‏ در اين‌حال معاون که سرش را به علامت رضايت تکان مي‌داد، برگه‌اي را جلوي دستم گذاشت و گفت:‏ ـ اينجا رو امضا کنيد! ‏ نگاهي به برگه انداختم و بعد امضايش کردم و جلوي معاون گذاشتم. معاون گفت: 10 هزار تومن هم لطف کنيد کمک به مدرسه بديد! ـ والله الآن که ندارم ؛مي شه بعداً بيارم؟ ـ بسيار خب، ايرادي نداره. ***‏ از مدرسه بيرون آمدم و به پاســاژ رفتم. جلوي بوتيک کفش فروشي ايستادم. دخترم يک کفش صورتي را نشــــانم داد و گفت ‏: مامان، من اونو مي‌خوام.‏ کفش زيبايي بود. داخل مغازه رفته و به فروشنده گفتم: ببخشيد جناب، من اون کفش صورتي، کد صد و دوازده رو مي‌خوام. فروشنده شروع کرد به تعريف کردن از کفش که ‏: خدايي دست گذاشتين رو چه کفشي! چرم ماره!... ‏ ـ مگه مار صورتي هم داريم؟ فروشنده که خنده اش گرفته بود‏ گفت: خب رنگش مي‌کنن خواهر من! شما يه نگاهي به کفش بندازين؛ به ابالفضل اگه کل قم رو بگردين نمي‌تونين لنگه ش رو پيدا کنيد.‏ ـ ولي چند تا فروشگاه بالاتر، فروشگاه امير هم داشتا!‏ ـ شما برو اونو بيار، اگه با اين يکي بود؛ به مرگ مادرم من يه جفت مفت ميدم ببري خونه!‏ ـ واقعاً؟!...‏ ـ به ارواح خاک بابام ميدم!‏ ـ خيلي خب، يه ديقه صب کنيد الآن ميام. ‏ به مغازه پاييني رفتم و موضوع را به فروشنده گفتم. پسر جوان در حالي که مشخص بود دلخور شده است گفت: ببر. عمراً مال اون مثل اين باشه!‏ ـ واه!... به مرگ مادرش و ارواح خاک باباش قسم خورد!‏ ـ جدي؟!... قسمش راسته خب! چون مادرش وقتي‌هادي بچه بوده مرده و باباشم که سر و مر گنده است. اوناها؛ اون مغازة رو به رويي هم واسة باباشه! ‏ ـ ببخشيد؛ يه جفت از همين کفش رو صورتيشو بدين مي‌خوام برا دخترم... ـ شمارة پاش چند؟‏ ـ 34‏ فروشنده کمي کارتون‏‌ها رو اين طرف و آن طرف کرد و بعد به طرف ويترين رفت و کفش را از ويترين درآورد و گفت: حضرت عباسي، اين سايز بيشترين مشتري رو داره. همين يه جفت رو داريم.شانس شما همون رنگي هم هست که مي‌خوايد!‏ ـ قيمتش؟ ـ سي و هشت هزار تومن!‏ ـ اون يه کفش بچه گونه؟ چه خبره آقا؟!‏ ـ خدايي اونجا چند مي‌داد؟‏ ـ چه کار دارم به اونجا؟...تخفيف بدين بابا!‏ ـ به خدا راه نداره!‏ ـ به هر حال خودتون مي‌دونين؛ اگه اينجا تخفيف ندين، ميرم از اون مي‌خرم.‏ ـ شما هزار تومنشم نديدن؟ ‏***‏ دست دخترم را گرفتم و خواستم از مغازه بيرون بروم، ولي فروشنده صدايم کرد و گفت: خانوم شما چقد مي‌خواين بدين؟ 24 هزار تومن روي ميز گذاشتم. فروشنده پول را شمرد و بعد با دلخوري پس داده، گفت: خداشاهده راه نداره! يه کم انصاف داشته باشين! با هزار اکراه دست به کيفم برده و هزار تومن ديگر روي ميز گذاشتم و گفتم: آقا، خودتونم مي‌دونين يه لنگة کفش هميشه سوده! منم از چونه زدن خوشم نمياد. خدايي ديگه هم يه قرون نميدم. يا بدين ببرم، يا كه برم....‏ فروشنده با غر غر و طوري كه مثلاً نشان مي‌داد خيلي زياد ناراضي است، كفش را داخل نايلكس گذاشت و گفت: به جون پسرم، فقط پونصد تومن سود كردم!‏ در همين لحظه پسر جواني وارد مغازه شد و به مغازه دار گفت: خب شادوماد!... چه خبر از ديشب؟ پس بالاخره رفتي قاتي مرغا؟!...‏ ‏***‏ لبخندي زدم و در حالي كه از مغازه بيرون مي‌آمدم، گفتم:مباركه!... ايشالا عروسي پسرت